Toggle drawer
menu
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
عربی به فارسی
اسپانیایی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
1 . قانون
2 . عادت
3 . حکمرانی
4 . حکمرانی کردن
5 . اداره کردن
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
[اسم]
rule
/ruːl/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری
1
قانون
معادل ها در دیکشنری فارسی:
نظامنامه
ضابطه
قاعده
آییننامه
مترادف و متضاد
principle
regulation
ruling
statute
to follow/obey/observe the rules
از قوانین پیروی کردن/اطاعت کردن/رعایت کردن
She wasn’t going to obey their silly rules.
او نمیخواست از قوانین احمقانه آنها پیروی کند.
to break the rules
قوانین را شکستن/زیر پا گذاشتن
He had clearly broken the official rules.
واضح بود که او قوانین رسمی را شکسته است.
rules and regulations
قوانین و مقررات
It's against all rules and regulations.
این خلاف تمام قوانین و مقررات است.
against the rules
بر خلاف قوانین
You can't run in the hallways, it's against the rules.
نمیتوانید در راهروها بدوید، بر خلاف قوانین است.
as a general rule
طبق یک قانون کلی
As a general rule vegetable oils are better for you than animal fats.
طبق یک قانون کلی، روغنهای گیاهی برای شما از چربیهای حیوانی بهتر هستند.
2
عادت
قاعده
مترادف و متضاد
habit
norm
practice
procedure
as a rule
طبق عادت
I visit my parents on Sundays, as a rule.
من طبق عادت، روزهای جمعه از والدینم دیدار میکنم.
3
حکمرانی
فرمانروایی
معادل ها در دیکشنری فارسی:
حاکمیت
حکومت
مترادف و متضاد
administration
command
control
sovereignty
under military/Communist/civilian rule
تحت حکمرانی ارتش/کمونیست/غیرنظامی
The country is under military rule.
کشور تحت حکمرانی ارتش است.
[فعل]
to rule
/ruːl/
فعل گذرا و ناگذر
[گذشته: ruled]
[گذشته: ruled]
[گذشته کامل: ruled]
صرف فعل
4
حکمرانی کردن
فرمانروایی کردن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
آقایی کردن
پادشاهی کردن
حکمفرما بودن
حکومت کردن
مترادف و متضاد
dominate
govern
lead
preside over
reign
to rule something
بر چیزی حکمرانی کردن
At that time John ruled England.
در آن زمان "جان" بر انگلستان حکمرانی میکرد.
to rule over somebody/something
حکمرانی کردن بر کسی/چیزی
She once ruled over a vast empire.
او زمانی بر یک امپراطوری پهناور حکمرانی میکرد.
5
اداره کردن
کنترل کردن
مترادف و متضاد
administer
control
to be ruled by something/somebody
توسط چیزی/کسی کنترل شدن
1. Every inch of our life is ruled by computers.
1. هر ذره از زندگی ما توسط کامپیوترها کنترل میشود.
2. His life is ruled by the demands of his job.
2. زندگی او توسط الزامات شغلیاش اداره میشود.
تصاویر
کلمات نزدیک
ruiz
ruins
ruinously
ruinous
ruined
rule of law
rule of thumb
rule out
ruler
ruling
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان