[فعل]

to scoff

/skɑːf/
فعل ناگذر
[گذشته: scoffed] [گذشته: scoffed] [گذشته کامل: scoffed]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 مسخره کردن ریشخند زدن

معادل ها در دیکشنری فارسی: استهزا کردن
مترادف و متضاد mock
  • 1.Don't scoff—she's absolutely right.
    1. مسخره نکن؛ او کاملاً درست می‌گوید.
  • 2.He scoffed at our amateurish attempts.
    2. او به تلاش‌های تازه‌کارانه ما ریشخند زد.

2 سریع خوردن (مقدار زیادی غذا) به‌سرعت بلعیدن

مترادف و متضاد scarf
  • 1.Who scoffed all the grapes?
    1. کی همه انگورها را خورد؟
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان