[اسم]

skill

/skɪl/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 مهارت

معادل ها در دیکشنری فارسی: احاطه مهارت کاردانی کارشناسی
مترادف و متضاد dexterity expertise talent incompetence
skill in/at something/doing something
مهارت در چیزی/انجام کاری
  • He was valued for his skill in raising money for the company.
    او به خاطر مهارتش در پول جمع کردن برای شرکت از ارزش زیادی برخوردار بود.
with skill
با مهارت
  • The whole team played with great skill and determination.
    کل تیم با مهارت و عزم زیاد بازی کرد.
job/management/marketable/social skills
مهارت‌های شغلی/مدیریت/مورد نیاز در بازار/اجتماعی
  • 1. Ruth had great management skills.
    1. "روث" مهارت مدیریت عالی‌ای دارد.
  • 2. Schools often do not provide students with marketable skills.
    2. مدارس معمولا به دانش‌آموزان مهارت‌های مورد نیاز در بازار را یاد نمی‌دهند.
to have a skill
مهارت داشتن
  • He didn’t have the right skills for the job.
    او مهارت‌های لازم برای کار را نداشت.
to learn/acquire a skill
مهارت یاد گرفتن/کسب کردن
  • People can acquire new skills while they are unemployed.
    مردم وقتی بیکار هستند می‌توانند مهارت‌های جدید یاد بگیرند.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان