[فعل]

to sniff

/snɪf/
فعل گذرا و ناگذر
[گذشته: sniffed] [گذشته: sniffed] [گذشته کامل: sniffed]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 بو کشیدن بو کردن

معادل ها در دیکشنری فارسی: بو کردن بوییدن
  • 1.The dog was sniffing the meat.
    1. سگ داشت گوشت را بو می‌کشید.

2 آب بینی را بالا کشیدن فین‌فین کردن

  • 1.I wish you'd stop sniffing!
    1. ای کاش آن‌قدر آب بینی‌ات را بالا نمی‌کشیدی!
[اسم]

sniff

/snɪf/
قابل شمارش

3 فین‌فین

معادل ها در دیکشنری فارسی: فین
  • 1.His sobs soon turned to sniffs.
    1. هق‌هق او زود به فین‌فین تبدیل شد.

4 استنشاق عمل بو کردن یا بو کشیدن، بویش

  • 1.She took a deep sniff of the perfume.
    1. او عمیق عطر را بو کرد.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان