Toggle drawer
menu
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
عربی به فارسی
اسپانیایی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
1 . همتیمی
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
[اسم]
teammate
/ˈtiːmmeɪt/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری
1
همتیمی
معادل ها در دیکشنری فارسی:
یار
1.All her teammates came to visit her in hospital.
1. همه همتیمیهایش برای ملاقاتش به بیمارستان آمدند.
2.He felt he had let his teammates down.
2. او حس کرد که همتیمیهایش را ناامید کرده.
تصاویر
کلمات نزدیک
team-mate
team spirit
team player
team leader
team
teamster
teamwork
teapot
tear
tear apart
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان