[فعل]

to wriggle

/ˈrɪɡl/
فعل گذرا و ناگذر
[گذشته: wriggled] [گذشته: wriggled] [گذشته کامل: wriggled]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 وول خوردن جنباندن

معادل ها در دیکشنری فارسی: جنبیدن وول زدن لولیدن
مترادف و متضاد wiggle
  • 1.She wriggled her toes.
    1. او انگشتان پایش را جنباند.
  • 2.The baby was wriggling around on my lap.
    2. نوزاد در بغل من وول می‌خورد.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان