خانه
• انگلیسی به فارسی
• آلمانی به فارسی
• فرانسه به فارسی
• ترکی استانبولی به فارسی
★ دانلود اپلیکیشن
صرف فعل
درباره ما
تماس با ما
☰
1 . مجبور
[صفت]
compelled
/kəmˈpɛld/
غیرقابل مقایسه
1
مجبور
معادل ها در دیکشنری فارسی:
ناچار
مجبور
1.He felt compelled to resign from his job.
1. او خود را مجبور به استعفا از شغلش دید.
تصاویر
کلمات نزدیک
compel
compatriot
compatible
compatibility
compassionately
compelling
compendium
compensate
compensation
compensatory
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان