1 . مجبور
[صفت]

compelled

/kəmˈpɛld/
غیرقابل مقایسه

1 مجبور

معادل ها در دیکشنری فارسی: ناچار مجبور
  • 1.He felt compelled to resign from his job.
    1. او خود را مجبور به استعفا از شغلش دید.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان