خانه
• انگلیسی به فارسی
• آلمانی به فارسی
• فرانسه به فارسی
• ترکی استانبولی به فارسی
★ دانلود اپلیکیشن
صرف فعل
درباره ما
تماس با ما
☰
1 . تلاش
[اسم]
effort
/ˈef.ərt/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری
1
تلاش
کوشش
معادل ها در دیکشنری فارسی:
اهتمام
تلاش
جد
جهد
همت
سعی
ممارست
مجاهدت
کوشش
مترادف و متضاد
attempt
endeavour
try
to make an effort
تلاش کردن
I didn't really feel like going out, but I am glad I made the effort.
من واقعا حس بیرون رفتن نداشتم، اما خوشحالم که تلاش کردم.
to put effort into something
تلاش بیشتری در کاری کردن
You should put more effort into your work.
شما باید تلاش بیشتری در کارتان بکنید.
a determined/real/special effort
تلاشی بااراده/حقیقی [سخت]/ویژه
effort to do something
تلاش برای انجام چیزی
The company has laid off 150 workers in an effort to save money.
کارخانه 150 کارگر را در تلاشی برای ذخیره کردن پول تعدیل کرد.
joint/group effort
تلاش مشترک/گروهی
The project was a group effort.
پروژه یک تلاش گروهی [دستهجمعی] بود.
تصاویر
کلمات نزدیک
effluvium
effluent
effloresce
effigy
efficiently
effortless
effortlessly
effrontery
effulgent
effusion
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان