Close the sidebar
خانه
• انگلیسی به فارسی
• آلمانی به فارسی
• فرانسه به فارسی
• ترکی استانبولی به فارسی
★ دانلود اپلیکیشن
صرف فعل
درباره ما
تماس با ما
Close the sidebar
☰
1 . کتک زدن (مخصوصاً با ترکه، عصا و...)
2 . تکان دادن دست و پا
[فعل]
to flail
/fleɪl/
فعل گذرا
[گذشته: flailed]
[گذشته: flailed]
[گذشته کامل: flailed]
صرف فعل
1
کتک زدن (مخصوصاً با ترکه، عصا و...)
1.He went after them, flailing them with his cane.
1. او در حالی که با عصایش به آنها میزد به دنبالشان رفت.
2
تکان دادن دست و پا
دستوپا زدن
1.James flailed in the shallow water.
1. "جیمز" در آب کمعمق دستوپا زد.
تصاویر
کلمات نزدیک
flagstone
flagship
flagrantly
flagrant
flagpole
flair
flak
flake
flaky
flaky pastry
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان