Close the sidebar
خانه
• انگلیسی به فارسی
• آلمانی به فارسی
• فرانسه به فارسی
• ترکی استانبولی به فارسی
★ دانلود اپلیکیشن
صرف فعل
درباره ما
تماس با ما
Close the sidebar
☰
1 . عضلات را منقبض کردن (از ترس یا انزجار)
2 . شانه خالی کردن
[فعل]
to flinch
/flɪnʧ/
فعل ناگذر
[گذشته: flinched]
[گذشته: flinched]
[گذشته کامل: flinched]
مشاهده در دیکشنری تصویری
صرف فعل
1
عضلات را منقبض کردن (از ترس یا انزجار)
چهره در هم کشیدن
1.He flinched at the sight of the blood.
1. او با دیدن خون چهره در هم کشید.
2
شانه خالی کردن
از فکر کردن به چیزی یا انجام کاری اجتناب کردن
1.He never flinched from doing his duty.
1. او هیچوقت از انجام دادن وظیفهاش شانه خالی نکرد.
تصاویر
کلمات نزدیک در دیکشنری تصویری
flimsy
flimsiness
flimsily
flimflam
flim-flam
flindersia
flindersia schottiana
fling
fling into
fling off
کلمات نزدیک
flimsy
flight simulator
flight sergeant
flight recorder
flight path
fling
flint
flip
flip one's lid
flip out
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان