خانه
• انگلیسی به فارسی
• آلمانی به فارسی
• فرانسه به فارسی
• ترکی استانبولی به فارسی
★ دانلود اپلیکیشن
صرف فعل
درباره ما
تماس با ما
☰
1 . سختی
[اسم]
hardship
/ˈhɑrd.ʃɪp/
قابل شمارش
[جمع: hardships]
مشاهده در دیکشنری تصویری
1
سختی
مشکل
معادل ها در دیکشنری فارسی:
بدبختی
دشواری
زحمت
سختی
نداری
مضیقه
مشقت
مرارت
محنت
گرفتاری
مترادف و متضاد
destitution
distress
misfortune
ease
prosperity
1.On account of hardship, Bert was let out of the army to take care of his sick mother.
1. به دلیل مشکلات، "برت" اجازه ترک ارتش را گرفت تا از مادر بیمارش مراقبت کند.
2.The fighter had to face many hardships before he became champion.
2. مشتزن مجبور بود با سختیهای زیادی مواجه شود قبل از اینکه قهرمان شود.
تصاویر
کلمات نزدیک
hardness
hardly ever
hardly
hardliner
hardline
hardware
hardware store
hardwood
hardworking
hardy
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان