خانه
• انگلیسی به فارسی
• آلمانی به فارسی
• فرانسه به فارسی
• ترکی استانبولی به فارسی
★ دانلود اپلیکیشن
صرف فعل
درباره ما
تماس با ما
☰
1 . نقش بستن
2 . نقش
[فعل]
to imprint
/ˈɪmprɪnt/
فعل گذرا و ناگذر
مشاهده در دیکشنری تصویری
صرف فعل
1
نقش بستن
مهر زدن، نشان گذاشتن
[اسم]
imprint
/ˈɪmprɪnt/
قابل شمارش
2
نقش
اثر، رد
1.The blow made an imprint on the skin.
1. ضربه ردی روی پوستش به جا گذاشت.
2.the imprint of a foot in the sand
2. نقش پا روی شن
تصاویر
کلمات نزدیک
impressively
impressive accomplishment
impressive
impressionistic
impressionist
imprison
imprisoned
imprisonment
improbable
impromptu
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان