خانه
• انگلیسی به فارسی
• آلمانی به فارسی
• فرانسه به فارسی
• ترکی استانبولی به فارسی
★ دانلود اپلیکیشن
صرف فعل
درباره ما
تماس با ما
☰
1 . زندانی کردن
[فعل]
to imprison
/ɪmˈprɪzn/
فعل گذرا
[گذشته: imprisoned]
[گذشته: imprisoned]
[گذشته کامل: imprisoned]
مشاهده در دیکشنری تصویری
صرف فعل
1
زندانی کردن
به زندان انداختن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
حبس کردن
زندانی کردن
مترادف و متضاد
incarcerate
jail
1.Some young mothers feel imprisoned in their own homes.
1. بعضی مادران جوان خود را در خانههایشان زندانی شده مییابند.
2.They were imprisoned for possession of drugs.
2. آنها به خاطر داشتن مواد مخدر به زندان افتادند.
تصاویر
کلمات نزدیک در دیکشنری تصویری
imprint
impressively
impressive
impressionism
impress
imprisonment
improbable
improper
improperly
improve
کلمات نزدیک
imprint
impressively
impressive accomplishment
impressive
impressionistic
imprisoned
imprisonment
improbable
impromptu
improper
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان