Close the sidebar
خانه
• انگلیسی به فارسی
• آلمانی به فارسی
• فرانسه به فارسی
• ترکی استانبولی به فارسی
★ دانلود اپلیکیشن
صرف فعل
درباره ما
تماس با ما
Close the sidebar
☰
1 . (میان دو یا چند چیز) پراکندن
2 . (در فعالیتی) وقفه ایجاد کردن
[فعل]
to intersperse
/ˌɪntərˈspɜːrs/
فعل گذرا
[گذشته: interspersed]
[گذشته: interspersed]
[گذشته کامل: interspersed]
صرف فعل
1
(میان دو یا چند چیز) پراکندن
1.Beautiful flowers were interspersed among the rocks.
1. گلهای زیبا میان صخرهها پراکنده بودند.
2
(در فعالیتی) وقفه ایجاد کردن
(موقتاً) قطع کردن
1.The debate was interspersed with angry exchanges.
1. بگومگوها باعث شدند در مناظره وقفه ایجاد شود.
تصاویر
کلمات نزدیک
intersection
intersecting
intersect
interruption
interrupted
interspersed
interstate
interstellar
intertwine
interval
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان