خانه
• انگلیسی به فارسی
• آلمانی به فارسی
• فرانسه به فارسی
• ترکی استانبولی به فارسی
★ دانلود اپلیکیشن
صرف فعل
درباره ما
تماس با ما
☰
1 . گزاره (دستور زبان)
2 . مبنا قرار دادن
3 . موردتأکید قرار دادن
[اسم]
predicate
/ˈpredɪkeɪt/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری
1
گزاره (دستور زبان)
معادل ها در دیکشنری فارسی:
خبر
مسند
گزاره
[فعل]
to predicate
/ˈpredɪkeɪt/
فعل گذرا
[گذشته: predicated]
[گذشته: predicated]
[گذشته کامل: predicated]
صرف فعل
2
مبنا قرار دادن
formal
1.Democracy is predicated upon the rule of law.
1. مبنای دموکراسی نقش قانون است.
3
موردتأکید قرار دادن
بیان کردن
formal
1.The article predicates that the market collapse was caused by weakness of the dollar.
1. گزارش بیان کرد که سقوط بازار بهخاطر کمارزش شدن دلار بود.
تصاویر
کلمات نزدیک
predicament
predetermine
predestined
predestination
predecessor
predict
predictable
predictably
prediction
predictive
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان