خانه
• انگلیسی به فارسی
• آلمانی به فارسی
• فرانسه به فارسی
• ترکی استانبولی به فارسی
★ دانلود اپلیکیشن
صرف فعل
درباره ما
تماس با ما
☰
1 . مهارت
[اسم]
skill
/skɪl/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری
1
مهارت
معادل ها در دیکشنری فارسی:
احاطه
مهارت
کاردانی
کارشناسی
مترادف و متضاد
dexterity
expertise
talent
incompetence
skill in/at something/doing something
مهارت در چیزی/انجام کاری
He was valued for his skill in raising money for the company.
او به خاطر مهارتش در پول جمع کردن برای شرکت از ارزش زیادی برخوردار بود.
with skill
با مهارت
The whole team played with great skill and determination.
کل تیم با مهارت و عزم زیاد بازی کرد.
job/management/marketable/social skills
مهارتهای شغلی/مدیریت/مورد نیاز در بازار/اجتماعی
1. Ruth had great management skills.
1. "روث" مهارت مدیریت عالیای دارد.
2. Schools often do not provide students with marketable skills.
2. مدارس معمولا به دانشآموزان مهارتهای مورد نیاز در بازار را یاد نمیدهند.
to have a skill
مهارت داشتن
He didn’t have the right skills for the job.
او مهارتهای لازم برای کار را نداشت.
to learn/acquire a skill
مهارت یاد گرفتن/کسب کردن
People can acquire new skills while they are unemployed.
مردم وقتی بیکار هستند میتوانند مهارتهای جدید یاد بگیرند.
تصاویر
کلمات نزدیک
skiing
skiff
skier
skid lid
skid
skilled
skillet
skillful
skillfully
skim
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان