1 . جاسوس 2 . جاسوسی کردن
[اسم]

spy

/spɑɪ/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 جاسوس

معادل ها در دیکشنری فارسی: جاسوس نفوذی
مترادف و متضاد secret agent undercover agent
  • 1.His father was a British spy.
    1. پدرش جاسوسی انگلیسی بود.
[فعل]

to spy

/spɑɪ/
فعل ناگذر
[گذشته: spied] [گذشته: spied] [گذشته کامل: spied]

2 جاسوسی کردن جاسوس بودن

معادل ها در دیکشنری فارسی: جاسوسی کردن
مترادف و متضاد be a spy be engaged in spying
  • 1.He was accused of spying.
    1. او متهمم به جاسوسی کردن شد.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان