Toggle drawer
menu
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
عربی به فارسی
اسپانیایی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
1 . بد
2 . بهشدت
3 . بهطور بد
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
[قید]
badly
/ˈbædli/
غیرقابل مقایسه
مشاهده در دیکشنری تصویری
1
بد
مترادف و متضاد
awfully
poorly
terribly
well
to play/do badly
بد بازی کردن/کاری را انجام دادن
1. He did badly on his exams.
1. او امتحاناتش را بد گذراند.
2. They played very badly in the first half.
2. آنها نیمه اول بد بازی کردند.
badly organized/behaved/dressed...
بد برنامهریزیشده/رفتار/لباس و...
1. The event was badly organized.
1. مراسم، بد برنامهریزی شده بود.
2. Their children are extremely badly behaved.
2. بچههای آنها بسیار بدرفتار بودند.
2
بهشدت
خیلی زیاد
مترادف و متضاد
greatly
seriously
severely
slightly
1.He needs the money very badly.
1. او بهشدت به پول نیاز دارد.
badly hurt/injured/wounded
بهشدت آسیبدیده/زخمیشده/مجروح
Fortunately no one was badly hurt.
خوشبختانه، هیچکس بهشدت آسیب ندید.
to want something badly
چیزی را بهشدت خواستن
Caroline wanted the job badly.
"کارولین" بهشدت آن شغل را میخواست.
to miss somebody badly
بهشدت برای کسی دلتنگ شدن
Lucy was missing Gary badly.
"لوسی" بهشدت دلش برای "گری" تنگ شده بود.
to be badly in need of something
بهشدت نیازمند چیزی بودن
They are badly in need of help.
آنها بهشدت نیازمند کمک هستند.
3
بهطور بد
1.I thought he was treated very badly.
1. به نظرم با او بهطور بسیار بدی رفتار شده بود.
تصاویر
کلمات نزدیک
badinage
badger
badge
baddy
bad-tempered
badminton
badmouth
badness
baffle
baffled
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان