[اسم]

command

/kəˈmænd/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 دستور فرمان

مترادف و متضاد order
to give/issue a command
دستور دادن
  • When I give the command, fire!
    وقتی دستور دادم، شلیک کنید!
to obey/carry out a command
از دستور اطاعت کردن
  • You must obey the captain's commands.
    باید از دستورات فرمانده اطاعت کنید.

2 تسلط دانش

معادل ها در دیکشنری فارسی: آقایی اشراف تسلط
to have a good/excellent/poor ... command of something
تسلط خوب/عالی/بد و... بر چیزی داشتن
  • 1. He’s studied in the US and has a good command of English.
    1. او در آمریکا درس خوانده است و تسلط خوبی بر زبان انگلیسی دارد.
  • 2. She had a good command of Italian.
    2. او تسلط خوبی به زبان ایتالیایی داشت.

3 (تحت) کنترل (تحت) فرمان، فرماندهی، مسئول

معادل ها در دیکشنری فارسی: فرماندهی فرماندهی
under somebody’s command
تحت فرمان کسی
  • The troops under the command of General Roberts celebrated their victory.
    یگان‌های تحت فرماندهی ژنرال رابرتز پیروزی‌شان را جشن گرفتند.
in command (of something)
تحت کنترل داشتن چیزی
  • Who is in command of this ship?
    این کشتی تحت کنترل چه کسی است [این کشتی تحت فرمان کیست]؟
to take command (of something)
فرماندهی (چیزی) را در دست گرفتن
  • The fire officer took command, ordering everyone to leave the building.
    مامور آتش‌نشانی فرماندهی را در دست گرفت و به همه دستور داد ساختمان را ترک کنند.
at somebody’s command
تحت فرمان کسی
  • Each congressman has a large staff at his command.
    هر نماینده کنگره تعداد زیادی کارمند تحت فرمان خود دارد.

4 دستور (کامپیوتر)

  • 1.It's worth learning the shortcuts for some of these commands.
    1. یادگرفتن میانبر برای انجام برخی از این دستورها ارزشش را دارد.
  • 2.What is the command for the program?
    2. دستور (کامپیوتر) برای این برنامه چیست؟

5 یگان واحد نظامی

  • 1.An officer took command.
    1. یک افسر یگان را به دست گرفت.
pilot of the Southern Air command
خلبان یگان هوایی جنوب
  • He is a highly experienced fight pilot of the Southern Air command.
    او یک خلبان جنگی باتجربه یگان هوایی جنوب است.
[فعل]

to command

/kəˈmænd/
فعل گذرا
[گذشته: commanded] [گذشته: commanded] [گذشته کامل: commanded]

6 فرمان دادن دستور دادن

مترادف و متضاد order
to command somebody to do something
به کسی برای انجام کاری دستور دادن
  • 1. He commanded his men to retreat.
    1. او به سربازانش دستور داد عقب‌نشینی کنند.
  • 2. The king commanded his servant to bring him dinner.
    2. پادشاه به خدمتکارش فرمان داد که برای او شام بیاورد.
to command something
دستور چیزی را دادن
  • She commanded the release of the prisoners.
    او دستور آزادی زندانی‌ها را داد.
to command +speech
دستور دادن +نقل قول
  • ‘Come here!’ he commanded (them).
    او (به آنها) دستور داد: «بیایید اینجا!»
to command that…
دستور دادن که...
  • The commission commanded that work on the building should cease.
    کمیسیون دستور داد که کار روی ساختمان باید متوقف شود.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان