[فعل]

to entangle

/ɪnˈtæŋɡl/
فعل گذرا
[گذشته: entangled] [گذشته: entangled] [گذشته کامل: entangled]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 گیر انداختن

  • 1.The bird had become entangled in the wire netting.
    1. پرنده در حصار توری گیر کرده بود.

2 درگیر کردن گرفتار کردن

مترادف و متضاد disentangle
fears that the US could get entangled in another war
ترس از اینکه ممکن باشد آمریکا درگیر یک جنگ دیگر شود
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان