[اسم]

fingerprint

/ˈfɪŋɡərprɪnt/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 اثر انگشت

معادل ها در دیکشنری فارسی: اثر انگشت
  • 1.His fingerprints were all over the gun.
    1. اثر انگشت او همه جای اسلحه بود.
  • 2.The car was examined for fingerprints.
    2. ماشین را برای پیدا کردن اثر انگشت بررسی کردند.
  • 3.to take a suspect’s fingerprints
    3. اثر انگشت گرفتن از یک مظنون
[فعل]

to fingerprint

/ˈfɪŋɡərprɪnt/
فعل گذرا
[گذشته: fingerprinted] [گذشته: fingerprinted] [گذشته کامل: fingerprinted]

2 انگشت‌نگاری کردن

معادل ها در دیکشنری فارسی: انگشت‌نگاری کردن
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان