Toggle drawer
menu
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
عربی به فارسی
اسپانیایی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
1 . صاف کردن
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
[فعل]
to flatten
/ˈflætən/
فعل گذرا
[گذشته: flattened]
[گذشته: flattened]
[گذشته کامل: flattened]
مشاهده در دیکشنری تصویری
صرف فعل
1
صاف کردن
مسطح کردن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
هموار کردن
صاف کردن
1.I sat on the box and flattened it.
1. روی آن جعبه نشستم و آن را صاف کردم.
تصاویر
کلمات نزدیک
flatness
flatmate
flatly
flatfish
flatcar
flatter
flattered
flatterer
flattering
flattery
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان