Toggle drawer
menu
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
عربی به فارسی
اسپانیایی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
1 . کار کردن
2 . وظیفه
3 . مراسم (رسمی یا اجتماعی)
4 . تابع (ریاضی)
5 . پیامد
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
[فعل]
to function
/ˈfʌŋkʃən/
فعل ناگذر
[گذشته: functioned]
[گذشته: functioned]
[گذشته کامل: functioned]
مشاهده در دیکشنری تصویری
صرف فعل
1
کار کردن
عملکرد داشتن، عمل کردن، کار مفید انجام دادن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
کار کردن
مترادف و متضاد
operate
perform
serve
work
malfunction
1.I'm so tired today, I can barely function.
1. من امروز خیلی خستهام، بهسختی میتوانم کار مفید انجام دهم.
2.You'll soon learn how the office functions.
2. بهزودی خواهید فهمید که شرکت چطور کار میکند.
to function normally/correctly/properly, etc.
عملکرد عادی/صحیح/مناسب و ... داشتن [بهطور عادی/صحیح/مناسب و ... کار کردن]
1. I can't function properly without a coffee.
1. من بدون قهوه نمیتوانم عملکرد مناسب داشته باشم.
2. The television was functioning normally until yesterday.
2. تلویزیون تا دیروز عملکرد عادی داشت.
to cease to function
از کار افتادن [عملکرد چیزی متوقف شدن]
Her legs have now ceased to function.
پاهایش حالا دیگر از کار افتادهاند.
[اسم]
function
/ˈfʌŋkʃən/
قابل شمارش
2
وظیفه
کارکرد، عملکرد
معادل ها در دیکشنری فارسی:
وظیفه
عملکرد
کاربری
کارکرد
مترادف و متضاد
duty
purpose
role
task
1.What is your function in the department?
1. وظیفه [عملکرد] شما در این بخش چیست؟
to fulfill/perform/serve a function
وظیفه [عملکرد] (بهخصوصی) داشتن
1. In your new job you will perform a variety of functions.
1. در کار جدیدتان، تنوعی از وظایف خواهید داشت.
2. The church fulfills a valuable social function.
2. کلیسا عملکرد اجتماعی باارزشی دارد.
3. The club serves a useful function as a meeting place.
3. این کلوب بهعنوان مکان ملاقات، عملکرد مفیدی دارد.
the function of somebody/something
وظیفه [کارکرد] کسی/چیزی
1. It is the function of the director to organize and lead the department.
1. وظیفه مدیر است که این بخش را ساماندهی و رهبری کند.
2. The function of the heart is to pump blood through the body.
2. وظیفه قلب، پمپاژ کردن خود در سراسر بدن است.
bodily functions
عملکردهای بدنی
The nervous system regulates our bodily functions.
سیستم عصبی عملکردهای بدنیمان را تنظیم میکند.
3
مراسم (رسمی یا اجتماعی)
جشن، ضیافت
مترادف و متضاد
gala
official ceremony
party
social event
1.This room may be hired for weddings and other functions.
1. این اتاق میتواند برای عروسیها و سایر مراسم اجاره شود.
a charity function
مراسم خیریه
The couple attended a charity function in aid of cancer research.
آن زوج در مراسمی خیریه برای کمک به تحقیقات (مرتبط با) سرطان حضور پیدا کردند.
4
تابع (ریاضی)
معادل ها در دیکشنری فارسی:
تابع
function (of something)
تابع (چیزی)
1. The degree of drought is largely a function of temperature and drainage.
1. میزان خشکسالی تا حد زیادی تابع دما و زهکشی است.
2. the function (bx + c)
2. تابع (bx + c)
5
پیامد
تابع، نتیجه
مترادف و متضاد
consequence
outcome
result
function of something
تابع [پیامد] چیزی
1. Class shame is a function of social power.
1. شرم طبقاتی، پیامد قدرت اجتماعی است.
2. Salary is a function of age and experience.
2. حقوق، تابع سن و تجربه است.
تصاویر
کلمات نزدیک
fun-loving
fun run
fun
fumitory
fumigation
function key
functional
functionality
functions
fund
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان