مترادف و متضاد
amusement
enjoyment
entertainment
pleasure
recreation
boredom
1.Sailing is good fun.
1.
قایقسواری، سرگرمی خوبی است.
to have fun
خوش گذراندن [خوش گذشتن]
1.
Have fun!
1.
خوش بگذران [خوش بگذرد]!
2.
They're having lots of fun in the pool.
2.
آنها دارند در استخر کلی خوش میگذرانند.
for the fun of it
برای سرگرمی چیزی
I didn't do all that work just for the fun of it.
من آن همه کار را فقط برای سرگرمی انجام ندادم.
just for fun
فقط برای تفریح [سرگرمی]
1.
I decided to learn Spanish, just for fun.
1.
من تصمیم گرفتم اسپانیایی یاد بگیرم، فقط برای سرگرمی.
2.
Let's play just for fun.
2.
بیا فقط برای تفریح بازی کنیم.
to be a lot of fun
خیلی سرگرمکننده بودن
I really enjoyed your party - it was a lot of fun.
من واقعاً از مهمانی شما لذت بردم؛ خیلی سرگرمکننده بود.
to be great fun
خیلی خوش گذشتن
It was great fun! You should have come too.
خیلی خوش گذشت! تو هم باید میآمدی.
to be no fun
لذتبخش [خوشایند] نبودن
1.
It's no fun getting up at 4 a.m. on a cold, rainy morning.
1.
در روزی سرد و بارانی ساعت 4 صبح از خواب بیدارشدن، لذتبخش نیست.
2.
It's no fun having to work weekends.
2.
آخر هفتهها کار کردن خوشایند نیست.
it is fun doing something
انجام کاری لذتبخش بودن [خوش گذشتن]
It's not much fun going to a party on your own.
تنها به یک مهمانی رفتن زیاد به آدم خوش نمیگذرد.
to spoil one's fun
خوشی کسی را خراب کردن
We won't let a bit of rain spoil our fun.
ما اجازه نمیدهیم کمی باران خوشی ما را خراب کند.
something sounds (like) fun
چیزی بهنظر سرگرمکننده بودن [چیزی بهنظر خوش گذشتن]
‘What do you say to a weekend in New York?’ ‘Sounds like fun.’
«نظرت راجع به یک آخر هفته در نیویورک چیست؟» «بهنظر خوش بگذرد.»
something be somebody’s idea of fun
چیزی ایده کسی از سرگرمی [تفریح یا لذت] بودن
Walking three miles in the pouring rain is not my idea of fun.
سه مایل پیادهروی زیر باران شدید، ایده من از تفریح نیست.
کاربرد واژه fun به معنای سرگرمی
واژه fun به هر چیزی که مایه شادی و سرگرمی افراد شود اطلاق میگردد. احساس شادی و هیجانی که بهخاطر آن چیز به انسان دست میدهد هم fun نامیده میشود. مثال:
".Sailing is good fun" (قایقسواری، سرگرمی خوبی است. )
2
شوخی
بازیگوشی، شوخطبعی
مترادف و متضاد
humor
playfulness
1.She's very lively and full of fun.
1.
او بسیار سرزنده و پر از شوخطبعی [بازیگوشی] است.
2.We didn't mean to hurt him. It was just a bit of fun.
2.
ما قصد نداشتیم او را آزار دهیم. آن فقط کمی شوخی بود.
sense of fun
حس شوخطبعی
You have to have a sense of fun to be a good teacher.
برای اینکه معلم خوبی باشید باید حس شوخطبعی داشته باشید.
to be in fun
شوخی بودن
It wasn't serious—it was all done in fun.
آن جدی نبود؛ همهاش شوخی بود.
[صفت]
fun
/fʌn/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more fun][حالت عالی: most fun]
3
سرگرمکننده
مفرح، لذتبخش، باحال
مترادف و متضاد
amusing
enjoyable
entertaining
boring
fun things
چیزهای [کارهای] سرگرمکننده
There are lots of fun things to do here.
اینجا کارهای سرگرمکننده زیادی برای انجام دادن وجود دارد.
a fun day/evening ...
یک روز/شب و... لذتبخش
It was a fun evening.
آن شبی لذتبخش بود.
to look fun
سرگرمکننده بهنظر رسیدن
This game looks fun!
این بازی سرگرمکننده بهنظر میرسد!
a fun person
آدم باحال
She’s a really fun person to be around.
او واقعاً آدم باحالی برای وقتگذراندن است.
کاربرد صفت fun به معنای سرگرمکننده
صفت fun به هر چیز جالب و سرگرمکننده که موجب سرگرمی و شادی افراد میشود اطلاق میگردد. مثال:
".There are lots of fun things to do here" (اینجا کارهای سرگرمکننده زیادی برای انجام دادن وجود دارد.)