Toggle drawer
menu
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
عربی به فارسی
اسپانیایی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
1 . کاشتن
2 . کاشت
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
[فعل]
to implant
/ɪmˈplænt/
فعل گذرا
[گذشته: implanted]
[گذشته: implanted]
[گذشته کامل: implanted]
مشاهده در دیکشنری تصویری
صرف فعل
1
کاشتن
پیوند زدن
1.an electrode implanted into the brain
1. الکترودی که در مغز کاشته شده
2.So far, only one person has survived an operation to implant an artificial heart.
2. تا به حال، تنها یک نفر در پیوند قلب مصنوعی زنده مانده است.
[اسم]
implant
/ɪmˈplænt/
قابل شمارش
2
کاشت
درون کاشت، عمل بزرگ کردن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
کاشت
1.breast implants
1. کاشت سینه
تصاویر
کلمات نزدیک در دیکشنری تصویری
impermanent
imperial gallon
imperfect
imperceptibly
imperceptible
implausible
implore
impolite
important
importune
کلمات نزدیک
implacably
implacable
impish
impious
impinge
implausible
implement
implementation
implicate
implication
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان