[اسم]

implement

/ˈɪmpləˌmɛnt/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 ابزار وسیله

معادل ها در دیکشنری فارسی: ابزار افزار
مترادف و متضاد apparatus instrument tool
  • 1.gardening implements
    1. ابزار باغبانی
[فعل]

to implement

/ˈɪmpləˌmɛnt/
فعل گذرا
[گذشته: implemented] [گذشته: implemented] [گذشته کامل: implemented]

2 انجام دادن اجرا کردن، به کار بستن

معادل ها در دیکشنری فارسی: اجرا کردن انجام دادن
formal
مترادف و متضاد apply carry out execute perform
to implement changes/decisions/policies/reforms ...
اجرا کردن [اعمال کردن] تغییرات/تصمیمات/سیاست‌ها/اصلاحات و...
  • 1. The changes to the national health system will be implemented next year.
    1. این تغییرات در سیستم بهداشت ملی، سال آینده اجرا خواهند شد.
  • 2. the cost of implementing the new law
    2. هزینه اجرا کردن قانون جدید
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان