[فعل]

to infer

/ɪnˈfɜr/
فعل گذرا
[گذشته: inferred] [گذشته: inferred] [گذشته کامل: inferred]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 استنتاج کردن نتیجه‌گیری کردن

معادل ها در دیکشنری فارسی: استنباط کردن برداشت کردن
  • 1.I inferred from our conversation that he was unhappy with his job.
    1. از مکالمه‌مان استنتاج کردم که او از شغلش راضی نیست.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان