Toggle drawer
menu
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
عربی به فارسی
اسپانیایی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
1 . شامل بودن
2 . شامل کردن
3 . رابطه داشتن
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
[فعل]
to involve
/ɪnˈvɑlv/
فعل گذرا و ناگذر
[گذشته: involved]
[گذشته: involved]
[گذشته کامل: involved]
مشاهده در دیکشنری تصویری
صرف فعل
1
شامل بودن
دربرگرفتن، دربرداشتن، مستلزم بودن
مترادف و متضاد
comprise
contain
cover
entail
include
require
exclude
to involve something
شامل چیزی بودن
1. Any investment involves an element of risk.
1. هرگونه سرمایهگذاری، عنصری از خطر را دربردارد [شامل خطر میشود].
2. The course involves a huge amount of reading.
2. این دوره (آموزشی)، شامل مقدار بسیار زیادی مطالعه است.
to involve doing something
مستلزم/شامل انجام کاری بودن
1. The job involves using a computer.
1. این کار مستلزم استفاده از رایانه است.
2. The test will involve answering questions about a photograph.
2. این امتحان شامل پاسخ به سوالاتی درباره یک عکس خواهد بود.
2
شامل کردن
مشمول کردن، درگیر کردن، مشغول کردن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
سهیم کردن
مترادف و متضاد
include
to involve oneself (in something)
خود را مشغول/درگیر/شامل (چیزی) کردن/خود را (در چیزی) مشغول/درگیر/شامل کردن
1. His confession involved a number of other politicians in the scandal.
1. اعتراف او، تعدادی از سیاستمداران دیگر را در آن رسوایی درگیر کرد.
2. Parents should involve themselves in their child's education.
2. والدین باید خود را در تحصیلات فرزندشان شامل کنند.
3. She involved herself in many activities to meet new friends.
3. او خود را مشغول فعالیتهای بسیاری کرد تا دوستان جدید پیدا کند.
to involve somebody (in something/in doing something)
کسی را (در چیزی/در انجام کاری) شامل کردن
We want to involve as many people as possible in the celebrations.
ما میخواهیم تا حد ممکن مردم [بیشترین تعداد افراد] را در جشنها شامل کنیم.
3
رابطه داشتن
در رابطه بودن
to be involved with someone
با کسی رابطه داشتن
Angela told me she was involved with someone else.
"آنجلا" به من گفت که با فرد دیگری رابطه دارد.
تصاویر
کلمات نزدیک
involuntary
involuntarily
invoke
invoice
inviting
involved
involvement
invulnerable
inward
inward investment
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان