[اسم]

misfortune

/mɪsˈfɔrʧən/
قابل شمارش
[جمع: misfortunes]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 بدشانسی بدبختی

معادل ها در دیکشنری فارسی: بدبختی بدشانسی نکبت مصیبت
مترادف و متضاد difficulty problem trouble fortune piece of luck
  • 1.Being bitten by the vicious dog was quite a misfortune for Tommy.
    1. گاز گرفته شدن توسط یک سگ وحشی برای "تامی" یک بدشانسی کامل بود.
  • 2.I had the misfortune of working for a greedy man.
    2. من بدشانسیِ کار کردن با یک مرد طماع را داشتم.
  • 3.It was my misfortune that our car wasn't thoroughly checked before the trip through the desert.
    3. بدشانسی من بود که ماشین ما قبل از سفر به بیایان کامل چک نشده بود.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان