[اسم]

mush

/mˈʌʃ/
غیرقابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 خمیر حریره

  • 1.Red lentils cook quickly and soon turn to mush.
    1. عدس‌های قرمز سریع می‌پزند و خیلی زود تبدیل به خمیر می‌شوند.
  • 2.The vegetables had turned to mush.
    2. سبزیجات تبدیل به خمیر شدند.

2 چیز احساساتی یا آبکی سخن یا ایده اغراق‌آمیز

  • 1.This film is not just romantic mush.
    1. این فیلم یک عاشقانه آبکی نیست.

3 (صدای) خش‌خش

  • 1.She trudged through the mush of fallen leaves.
    1. او با زحمت از بین صدای خش خش برگ‌های افتاده راه رفت.

4 دهان (انسان) صورت

  • 1.shut your mush please!
    1. لطفا دهانت را ببند!
[فعل]

to mush

/mˈʌʃ/
فعل گذرا

5 به صورت خمیر درآوردن

  • 1.He mushed the potatoe and put it into the baby's open mouth.
    1. او سیب‌زمینی را به صورت خمیر درآورد و آن را در دهان باز بچه گذاشت.
[حرف ندا]

mush

/mˈʌʃ/

6 تندتر! یالا!، سریع‌تر

  • 1.Oi, mush! Get your hands off my car!
    1. اوی، یالا! دست‌هایت رو از ماشین من بردار!
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان