Toggle drawer
menu
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
عربی به فارسی
اسپانیایی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
1 . مشاهده کردن
2 . متوجه شدن
3 . اظهار کردن
4 . بررسی کردن
5 . رعایت کردن
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
[فعل]
to observe
/əbˈzɜrv/
فعل گذرا
[گذشته: observed]
[گذشته: observed]
[گذشته کامل: observed]
مشاهده در دیکشنری تصویری
صرف فعل
1
مشاهده کردن
با دقت دیدن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
رصد کردن
رویت کردن
نظاره کردن
سیاحت کردن
مشاهده کردن
formal
مترادف و متضاد
look at
see
watch
to observe somebody/something
کسی/چیزی را مشاهده کردن
1. Children learn by observing adults.
1. کودکان از مشاهده کردن بزرگسالان میآموزند.
2. Human beings like to observe the behavior of monkeys.
2. انسانها دوست دارند رفتارهای میمونها را مشاهده کنند.
to observe somebody/something do something
مشاهده کردن انجام کاری توسط کسی/چیزی
The police observed a man enter the bank.
پلیس مردی را مشاهده کرد که وارد بانک شد.
to observe somebody/something doing something
مشاهده کردن انجام کاری توسط کسی/چیزی
They observed him entering the bank.
آنها وارد شدن او به بانک را مشاهده کردند.
to observe that…
مشاهده کردن اینکه ...
She observed that all the chairs were already occupied.
او مشاهده کرد که همه صندلیها از قبل پر شده بودند.
2
متوجه شدن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
التفات کردن
مترادف و متضاد
detect
note
notice
fail to see
overlook
to observe somebody/something
متوجه کسی/چیزی شدن
Jack observed a look of anxiety on his brother's face.
"جک" متوجه نگاه نگران در چهره برادرش شد.
to observe how/what…
متوجه شدن اینکه چطور/چه و...
The guards failed to observe who delivered the package.
نگهبانان نتوانستند متوجه شوند چه کسی بسته را تحویل داد.
3
اظهار کردن
گفتن، بیان کردن
to observe that...
اظهار کردن اینکه ...
The senator observed that he wishes to quit.
آن سناتور اظهار کرد که قصد دارد استعفا دهد.
to observe + speech
گفتن + نقل قول
"You look tired," she observed.
او گفت: «به نظر خسته میآیی.»
4
بررسی کردن
موردمطالعه قرار دادن
to observe something
بررسی کردن چیزی
To observe a phenomenon
بررسی کردن یک پدیده
5
رعایت کردن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
رعایت کردن
متابعت کردن
to observe something
چیزی را رعایت کردن
You should always observe the speed limit.
همیشه باید محدودیت سرعت [سرعت مجاز] را رعایت کنی.
تصاویر
کلمات نزدیک در دیکشنری تصویری
observational
observation
observant
observance
obsequy
observer
obsessed
obsessional
obsessive
obsessively
کلمات نزدیک
observatory
observation car
observation
observant
observance
observed
observer
obsess
obsessed
obsession
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان