[فعل]

to obsess

/əbˈses/
فعل گذرا و ناگذر
[گذشته: obsessed] [گذشته: obsessed] [گذشته کامل: obsessed]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 دیوانه (چیزی) بودن وسواس داشتن، عقده داشتن، مدام به چیزی فکر کردن

مترادف و متضاد haunt preoccupy
  • 1.He's obsessed by computers.
    1. او دیوانه کامپیوتر است.
  • 2.I think you should try to stop obsessing about food.
    2. من فکر می کنم تو باید دست از وسواس داشتن درباره غذا برداری.
  • 3.She's completely obsessed with him.
    3. او کاملا دیوانه او شده است.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان