[فعل]

to organize

/ˈɔːr.gəˌnɑɪz/
فعل گذرا
[گذشته: organized] [گذشته: organized] [گذشته کامل: organized]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 ساماندهی کردن نظم و ترتیب دادن

مترادف و متضاد coordinate manage run
to organize something
چیزی را ساماندهی کردن
  • He organized the whole event.
    او کل رویداد را ساماندهی کرد.

2 مرتب کردن

مترادف و متضاد order put in order sort disorganize
to organize something
چیزی را مرتب کردن
  • 1. The books were organized on the shelves according to their size.
    1. کتاب‌ها روی قفسه‌ها بر اساس حروف الفبا مرتب شده بودند.
  • 2. The secretary was busy organizing the files.
    2. منشی مشغول مرتب کردن فایل‌ها بود.

3 برنامه‌ریزی کردن ترتیب دادن

معادل ها در دیکشنری فارسی: با کسی هماهنگ کردن
مترادف و متضاد arrange plan
to organize a meeting/party/trip ...
ترتیب یک جلسه/مهمانی/اردو و... را دادن
  • 1. I'll invite people if you can organize food and drinks.
    1. من آدم‌ها را دعوت می‌کنم، اگر تو بتوانی ترتیب غذا و نوشیدنی را بدهی.
  • 2. Our teacher organized a visit to the museum.
    2. معلم ما بازدیدی از موزه (برای ما) ترتیب داد.
[عبارات مرتبط]
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان