Toggle drawer
menu
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
عربی به فارسی
اسپانیایی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
1 . ساماندهی کردن
2 . مرتب کردن
3 . برنامهریزی کردن
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
[فعل]
to organize
/ˈɔːr.gəˌnɑɪz/
فعل گذرا
[گذشته: organized]
[گذشته: organized]
[گذشته کامل: organized]
مشاهده در دیکشنری تصویری
صرف فعل
1
ساماندهی کردن
نظم و ترتیب دادن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
برگزار کردن
سازمان دادن
سامان دادن
سر و صورت دادن
مترادف و متضاد
coordinate
manage
run
to organize something
چیزی را ساماندهی کردن
He organized the whole event.
او کل رویداد را ساماندهی کرد.
2
مرتب کردن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
ترتیب دادن
ردیف کردن
نظم بخشیدن
منظم و مرتب کردن
مرتب کردن
آراستن
آرایش دادن
مترادف و متضاد
order
put in order
sort
disorganize
to organize something
چیزی را مرتب کردن
1. The books were organized on the shelves according to their size.
1. کتابها روی قفسهها بر اساس حروف الفبا مرتب شده بودند.
2. The secretary was busy organizing the files.
2. منشی مشغول مرتب کردن فایلها بود.
3
برنامهریزی کردن
ترتیب دادن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
با کسی هماهنگ کردن
مترادف و متضاد
arrange
plan
to organize a meeting/party/trip ...
ترتیب یک جلسه/مهمانی/اردو و... را دادن
1. I'll invite people if you can organize food and drinks.
1. من آدمها را دعوت میکنم، اگر تو بتوانی ترتیب غذا و نوشیدنی را بدهی.
2. Our teacher organized a visit to the museum.
2. معلم ما بازدیدی از موزه (برای ما) ترتیب داد.
[عبارات مرتبط]
organized
1. منظم
organizer
2. برگزار کننده
organization
3. ساماندهی
تصاویر
کلمات نزدیک
organizational
organization chart
organization
organist
organism
organized
organized crime
organizer
organology
orgasm
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان