Toggle drawer
menu
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
عربی به فارسی
اسپانیایی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
1 . متحد کردن
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
[فعل]
to unify
/ˈjunəˌfaɪ/
فعل گذرا
[گذشته: unified]
[گذشته: unified]
[گذشته کامل: unified]
مشاهده در دیکشنری تصویری
صرف فعل
1
متحد کردن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
متحد کردن
1.After the Civil War our country became unified more strongly.
1. پس از جنگ داخلی، کشورمان به گونه ای قوی تر متحد شد.
2.It takes a great deal of training to unify all these recruits into an efficient fighting machine.
2. متحد کردن این همه سرباز به یک ماشین جنگی کارآمد، به آموزش زیادی نیاز دارد.
3.The novel traces the developments that unified the family.
3. (آن) رمان، تحولاتی را دنبال می کند که خانواده را متحد کرد.
تصاویر
کلمات نزدیک در دیکشنری تصویری
uniformly
uniform
unicycle
unicorn
unhurried
unimaginable
unimaginably
unimportant
unintelligent
unintentionally
کلمات نزدیک
uniformity
uniformed staff
uniformed
uniform
unified
unilateral
unilateralism
unilaterally
unimaginable
unimaginative
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان