[فعل]

to unify

/ˈjunəˌfaɪ/
فعل گذرا
[گذشته: unified] [گذشته: unified] [گذشته کامل: unified]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 متحد کردن

معادل ها در دیکشنری فارسی: متحد کردن
  • 1.After the Civil War our country became unified more strongly.
    1. پس از جنگ داخلی، کشورمان به گونه ای قوی تر متحد شد.
  • 2.It takes a great deal of training to unify all these recruits into an efficient fighting machine.
    2. متحد کردن این همه سرباز به یک ماشین جنگی کارآمد، به آموزش زیادی نیاز دارد.
  • 3.The novel traces the developments that unified the family.
    3. (آن) رمان، تحولاتی را دنبال می کند که خانواده را متحد کرد.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان