[فعل]

to unwind

/ˌʌnˈwaɪnd/
فعل گذرا
[گذشته: unwound] [گذشته: unwound] [گذشته کامل: unwound]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 باز کردن (چیزی از دور چیزی)

  • 1.He unwound his scarf from his neck.
    1. او شال گردن را از گردنش باز کرد.
to unwind a ball of string
کلاف را باز کردن

2 تمدد اعصاب کردن استراحت کردن

معادل ها در دیکشنری فارسی: آرامیدن آسودن
مترادف و متضاد relax wind down
  • 1.Music helps me unwind after a busy day.
    1. موسیقی به من کمک می‌کند بعد از یک روز پرمشغله تمدد اعصاب کنم.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان