[اسم]

warp

/wɔːrp/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 تار ریسمان

2 پیچ‌وتاب پیچیدگی، تاب

[فعل]

to warp

/wɔːrp/
فعل ناگذر
[گذشته: warped] [گذشته: warped] [گذشته کامل: warped]

3 کج‌ومعوج شدن تاب برداشتن

معادل ها در دیکشنری فارسی: تاب برداشتن
  • 1.The window frames had begun to warp.
    1. چهارچوب پنجره شروع به تاب برداشتن کرده بود.

4 تحریف کردن گمراه کردن، منحرف کردن

  • 1.His judgement was warped by prejudice.
    1. قضاوت او به‌خاطر تعصب تحریف شده بود.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان