1 . نوجوان
[اسم]

adolescent

/ˌædəˈlɛsənt/
قابل شمارش
[جمع: adolescents]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 نوجوان نوجوانی

معادل ها در دیکشنری فارسی: نوجوان
مترادف و متضاد teenager youngster adult infant
  • 1.In his adolescent years, he claimed, he had undergone many hardships.
    1. او ادعا می‌کرد که در دوران نوجوانی سختی‌های زیادی را متحمل شده است.
  • 2.Our annual rock festival attracts thousands of adolescents.
    2. جشنواره سالانه موسیقی راک (ما)، هزاران نوجوان را جذب می‌کند.
  • 3.There is a fiction abroad that every adolescent is opposed to tradition.
    3. تصوری رایج وجود دارد که همه نوجوانان مخالف سنت هستند.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان