خانه
• انگلیسی به فارسی
• آلمانی به فارسی
• فرانسه به فارسی
• ترکی استانبولی به فارسی
★ دانلود اپلیکیشن
صرف فعل
درباره ما
تماس با ما
☰
1 . مکرر
[صفت]
frequent
/ˈfrikwənt/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more frequent]
[حالت عالی: most frequent]
مشاهده در دیکشنری تصویری
1
مکرر
معادل ها در دیکشنری فارسی:
مکرر
مترادف و متضاد
recurrent
recurring
repeated
few
infrequent
rare
1.Dr. Bonner gave me some pills for my frequent headaches.
1. دکتر "بونر" برای سردردهای مکرر من بهم چند قرص داد.
2.On frequent occasions Sam fell asleep in class.
2. در موقعیت های مکرر "سم" در کلاس خوابش می برد.
3.We made frequent visits to the hospital to see our grandfather.
3. ما برای ملاقات پدربزرگم رفت و آمدهای مکرری به بیمارستان داشتیم.
تصاویر
کلمات نزدیک در دیکشنری تصویری
french-fried potatoes
french window
french violet
french twist
french stick
frequently
fresh
fresh as a daisy
fresh out of
fresh water
کلمات نزدیک
frequency
freon
frenzy
frenzied
frenetic
frequent flyer
frequently
fresco
fresh
fresh air
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان