Close the sidebar
خانه
• انگلیسی به فارسی
• آلمانی به فارسی
• فرانسه به فارسی
• ترکی استانبولی به فارسی
★ دانلود اپلیکیشن
صرف فعل
درباره ما
تماس با ما
Close the sidebar
☰
1 . دیوانه (چیزی) بودن
[فعل]
to obsess
/əbˈses/
فعل گذرا و ناگذر
[گذشته: obsessed]
[گذشته: obsessed]
[گذشته کامل: obsessed]
مشاهده در دیکشنری تصویری
صرف فعل
1
دیوانه (چیزی) بودن
وسواس داشتن، عقده داشتن، مدام به چیزی فکر کردن
مترادف و متضاد
haunt
preoccupy
1.He's obsessed by computers.
1. او دیوانه کامپیوتر است.
2.I think you should try to stop obsessing about food.
2. من فکر می کنم تو باید دست از وسواس داشتن درباره غذا برداری.
3.She's completely obsessed with him.
3. او کاملا دیوانه او شده است.
تصاویر
کلمات نزدیک در دیکشنری تصویری
observingly
observing
observer's meridian
observer
observed fire
obsessed
obsession
obsessional
obsessionally
obsessive
کلمات نزدیک
observer
observed
observe
observatory
observation car
obsessed
obsession
obsessive
obsessive compulsive disorder
obsessively
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان