1 . غالبا
[قید]

regularly

/ˈreg.jə.lər.li/
غیرقابل مقایسه
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 غالبا مرتبا

معادل ها در دیکشنری فارسی: منظما مرتبا
مترادف و متضاد constantly frequently usually irregularly
  • 1.Accidents regularly occur on this curve in the road.
    1. تصادفات غالبا در این پیچ این جاده اتفاق می‌افتند.
  • 2.They meet regularly - usually once a week.
    2. آنها مرتبا ملاقات می‌کنند - معمولا هفته‌ای یکبار.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان