Toggle drawer
menu
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
عربی به فارسی
اسپانیایی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
1 . حساب (بانکی)
2 . گزارش
3 . حساب کاربری (وبسایت و ...)
4 . مشتری ثابت
5 . صورتحساب
6 . حساب (اعتباری)
7 . توجیه کردن
8 . در نظر گرفتن
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
[اسم]
account
/əˈkɑʊnt/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری
1
حساب (بانکی)
معادل ها در دیکشنری فارسی:
حساب
حساب و کتاب
مترادف و متضاد
bank account
current account
1.With internet banking you can manage your account online.
1. از طریق بانکداری اینترنتی میتوانید حسابتان را آنلاین مدیریت کنید.
bank/saving/checking account
حساب بانکی/پسانداز/جاری
I don't have a bank account.
من حساب بانکی ندارم.
joint account
حساب مشترک
My husband and I have a joint account.
من و شوهرم یک حساب مشترک داریم.
to open an account at a bank
در یک بانک حساب باز کردن
1. He opened an account at a bank in Germany.
1. او در بانکی در آلمان حساب باز کرد.
2. I've opened an account at another bank.
2. من در بانک دیگری حساب باز کردم.
to have an account with somebody/something
پیش [با] کسی/چیزی حساب داشتن
Do you have an account with us?
پیش ما [در بانک ما] حساب دارید؟
to deposit money in an account
پول به حساب واریز کردن
I deposited the money in my account this morning.
من امروز صبح پول را به حسابم واریز کردم.
account holder
دارنده [صاحب] حساب
Interest will be paid monthly into the account holder's current account.
سود بهصورت ماهانه به حساب کنونی صاحب حساب واریز میشود.
2
گزارش
شرح
معادل ها در دیکشنری فارسی:
بابت
شرح
گزارش
مترادف و متضاد
description
report
statement
account of something
گزارش [شرح] چیزی
1. Can you give us an account of what happened?
1. میتوانی شرحی از اینکه چه اتفاقی افتاد به ما بدهی؟
2. His account of the incident varied from that of the other witnesses.
2. گزارش او از حادثه با گزارش دیگر شاهدان متفاوت بود.
to give/provide an account
گزارش دادن/ارائه دادن
Marshall gave the police his account of how the fight started.
"مارشال" گزارش خود از چگونگی شروع دعوا را به پلیس داد.
to write/read an account
گزارش [شرح] نوشتن/خواندن
He later wrote an account of his experiences during the war.
او بعداً گزارشی از تجربیاتش در طول جنگ نوشت.
a full/detailed/brief/clear/true account
گزارش کامل/دقیق/مختصر/شفاف/واقعی
1. She gave me a detailed account of what happened at the meeting.
1. او گزارش دقیقی از آنچه در جلسه اتفاق افتاد به من داد.
2. The notebook contained a detailed account of the writer's experiences in China.
2. آن دفترچه یادداشت، حاوی شرح دقیقی از تجربیات آن نویسنده در چین بود.
a first-hand/personal/first-person account
گزارش [شرح] دست اول/شخصی/اول شخص
This gives a first-hand account of the war.
این شرحی دست اول از جنگ میدهد.
3
حساب کاربری (وبسایت و ...)
1.Millions of accounts have been hacked.
1. میلیونها حساب کاربری هک شدهاست.
an email/a Twitter/Instagram/... account
حساب کاربری ایمیل/توئیتر/اینستاگرام/...
I don't have a Twitter account.
من حساب کاربری توئیتر ندارم.
4
مشتری ثابت
مترادف و متضاد
regular customer
1.The agency has lost several of its most important accounts.
1. آن نمایندگی [آژانس] تعدادی از مهمترین مشتریان ثابت خود را از دست داده است.
5
صورتحساب
مترادف و متضاد
bill
to pay/settle one's/the account
صورتحساب خود را/صورتحساب را پرداخت/تسویه کردن
1. Departing guests should settle their accounts at the office.
1. مهمانان در حال رفتن، باید صورتحسابشان را در دفتر تسویه کنند.
2. It is best to settle the account each month.
2. بهتر است که صورتحساب، هر ماه تسویه شود.
3. James left the restaurant, settling his account by credit card.
3. "جیمز" رستوران را ترک کرد، در حالی که صورتحسابش را با کارت اعتباری تسویه کرد.
6
حساب (اعتباری)
حساب نسیه
مترادف و متضاد
charge account
credit account
to put something on one's account
چیزی را به حساب کسی زدن
1. Put it on my account please.
1. آن را لطفاً به حسابم بزن.
2. We have accounts with most of our suppliers.
2. ما با بیشتر تأمینکنندگانمان حساب داریم.
[فعل]
to account
/əˈkɑʊnt/
فعل گذرا
[گذشته: accounted]
[گذشته: accounted]
[گذشته کامل: accounted]
صرف فعل
7
توجیه کردن
پاسخگوی (چیزی) بودن، توضیح دادن
مترادف و متضاد
explain
to account for something
چیزی را توجیه کردن
1. He was unable to account for the error.
1. او نتوانست آن خطا را توجیه کند.
2. How can you account for the missing pieces?
2. چطور میتوانی قطعات گمشده را توجیه کنی؟
8
در نظر گرفتن
در نظر گرفته شدن
مترادف و متضاد
consider
regard
to be accounted + adj.
حالتی در نظر گرفته شدن
In English law a person is accounted innocent until they are proved guilty.
در قانون انگلیس، یک فرد بیگناه در نظر گرفته میشود تا وقتی که گناهکار اثبات شود.
to be accounted + noun
چیزی در نظر گرفته شدن
The event was accounted a success.
آن رویداد یک موفقیت در نظر گرفته شد.
تصاویر
کلمات نزدیک
accoucheuse
accoucheur
accouchement
accosting
accost
account for
account for the fact that
accountability
accountable
accountable expenses
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان