Toggle drawer
menu
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
عربی به فارسی
اسپانیایی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
1 . خرس
2 . حمل کردن
3 . تحمل کردن
4 . تولید کردن
5 . پیچیدن
6 . داشتن
7 . زاییدن
8 . پذیرفتن
9 . رفتار کردن
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
[اسم]
bear
/ber/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری
1
خرس
معادل ها در دیکشنری فارسی:
خرس
دب
1.Bear cubs are really cute.
1. بچهخرسها خیلی بامزه هستند.
2.There's a brown bear in the zoo.
2. یک خرس قهوهای در باغ وحش هست.
[فعل]
to bear
/ber/
فعل گذرا
[گذشته: bore]
[گذشته: bore]
[گذشته کامل: borne]
صرف فعل
2
حمل کردن
به همراه آوردن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
حمل کردن
مترادف و متضاد
bring
carry
transport
to bear something
چیزی را حمل کردن
1. He was bearing a tray of glasses.
1. او داشت یک سینی لیوان را حمل میکرد.
2. The right to bear arms is controversial.
2. حق حمل کردن اسلحه، جنجالبرانگیز است.
3
تحمل کردن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
تحمل کردن
متحمل شدن
مترادف و متضاد
endure
stand
sustain
tolerate
withstand
to bear something
چیزی را تحمل کردن
1. The ice is too thin to bear your weight.
1. یخ برای تحمل کردن وزن تو زیادی نازک است.
2. The strain must have been enormous but she bore it well.
2. فشار میبایست خیلی طاقتفرسا بوده باشد، اما او بهخوبی آن را تحمل کرد.
3. The weight of the bridge is borne by steel beams.
3. وزن پل توسط تیرچههای فولادی تحمل میشود.
4. This stone bears most of the weight.
4. این سنگ بیشتر وزن را تحمل میکند.
to bear the thought of
فکر چیزی را تحمل کردن
She couldn't bear the thought of losing him.
او نمیتوانست (حتی) فکر از دست دادن او را تحمل کند.
to bear doing something
انجام چیزی را تحمل کردن
1. He can't bear being laughed at.
1. او نمیتواند مورد تمسخر قرار گرفتن را تحمل کند.
2. I can't bear having cats in the house.
2. من نمیتوانم داشتن گربه در خانه را تحمل کنم.
to bear to do something
انجام کاری را تحمل کردن
1. He can't bear to be laughed at.
1. او نمیتواند مورد تمسخر قرار گرفتن را تحمل کند.
2. How can you bear to eat that stuff?
2. چطور میتوانی خوردن آن چیز را تحمل کنی؟
to bear somebody doing something
تحمل کردن اینکه کسی کاری کند
I can't bear you doing that.
نمیتوانم تحمل کنم که آن کار را بکنی.
4
تولید کردن
دادن
مترادف و متضاد
produce
yield
to bear flowers/fruit
گل/میوه تولید کردن [دادن]
1. The tree should bear fruits next year.
1. این درخت باید سال بعد میوه دهد.
2. This orchard bears many fine harvests of apples.
2. این باغ محصولات مرغوب بسیاری از سیب تولید میکند.
5
پیچیدن
به سمت مشخصی رفتن
مترادف و متضاد
go
turn
to bear (to the) left/north...
به چپ پیچیدن/به سمت شمال و... رفتن
1. First bear left and then bear right.
1. ابتدا به چپ بپیچید و سپس به راست بپیچید.
2. We are bearing toward the north side of the island.
2. ما داریم به سمت بخش شمالی این جزیره میرویم.
3. When you get to the fork in the road, bear right.
3. وقتی که به دوراهی جاده رسیدید، به راست بپیچید.
6
داشتن
نشان دادن، دارا بودن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
به همراه داشتن
مترادف و متضاد
display
show
to bear a particular name
اسم خاصی را داشتن
The shop bore his family name.
مغازه اسم خانوادگی او را دارد.
to bear something
چیزی داشتن
1. He was badly wounded in the war and still bears the scars.
1. او بهشدت در جنگ زخمی شده بود و هنوز زخمها را دارد.
2. The labels bear a yellow and black symbol.
2. برچسبها نمادی زرد و سیاه داشتند.
3. The letter bore no signature.
3. آن نامه هیچ امضایی نداشت.
to bear resemblance to
شباهت داشتن به
She bears little resemblance to her mother.
او شباهت کمی به مادرش دارد.
to bear relation to
ارتباط داشتن با
The title of the essay bore little relation to the contents.
عنوان مقاله ارتباط کمی با محتوا داشت.
7
زاییدن
زادن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
زاییدن
آوردن
مترادف و متضاد
deliver
give birth
to bear something
چیزی زاییدن
1. She bore sixteen daughters.
1. او شانزده دختر زایید.
2. She was not able to bear children.
2. او قادر به بچه زاییدن نبود.
to bear somebody something
برای کسی چیزی زاییدن
She had borne him six sons.
او برای او شش پسر زاییده بود.
8
پذیرفتن
متحمل شدن، قبول کردن، به گردن گرفتن
مترادف و متضاد
accept
take
refuse
to bear the responsibility (for somehting)
مسئولیت (چیزی) را پذیرفتن
It's your decision - you have to bear the responsibility if things go wrong.
این تصمیم توست؛ اگر اوضاع خوب پیش نرود، تو باید مسئولیت را بپذیری.
to bear the cost of something
هزینه چیزی را متحمل شدن
Do parents have to bear the whole cost of tuition fees?
آیا والدین باید تمام هزینه شهریه را متحمل شوند؟
to bear the blame for something
تقصیر چیزی را به گردن گرفتن
You shouldn't have to bear the blame for other people's mistakes.
تو نباید مجبور باشی تقصیر اشتباهات دیگران را به گردن بگیری.
[فعل]
to bear oneself
/bˈɛɹ wʌnsˈɛlf/
فعل گذرا
[گذشته: bore oneself]
[گذشته: bore oneself]
[گذشته کامل: borne oneself]
مشاهده در دیکشنری تصویری
1
رفتار کردن
عمل کردن
مترادف و متضاد
act
behave
1.I need to bear myself bravely if I want to overcome this fear.
1. باید با شجاعت رفتار کنم اگر که میخواهم بر این خشم غلبه کنم.
2.Please try to bear yourselves politely.
2. لطفاً سعی کنید مودبانه رفتار کنید.
3.She bore herself with dignity.
3. او با وقار رفتار میکرد.
تصاویر
کلمات نزدیک
beanpole
beanie
beanfeast
bean town
bean sprouts
bear a grudge against someone
bear a striking resemblance to
bear in mind
bear market
bear out
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان