[فعل]

to bolt

/boʊlt/
فعل گذرا
[گذشته: bolted] [گذشته: bolted] [گذشته کامل: bolted]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 متصل کردن

  • 1.The various parts of the car are then bolted together.
    1. اجزای مختلف ماشین سپس به یکدیگر متصل شدند.

2 چفت کردن (درب) قفل کردن (از طریق چفت کردن)

معادل ها در دیکشنری فارسی: چفت کردن
  • 1.he bolted the door behind us.
    1. او درب را پشت سر ما قفل کرد.
[اسم]

bolt

/boʊlt/
قابل شمارش

3 چفت (درب)

معادل ها در دیکشنری فارسی: چفت دربند زبانه
the bolt on the shed door
چفت روی درب آلونک

4 پیچ

معادل ها در دیکشنری فارسی: پیچ
nuts and bolts
پیچ و مهره

5 پرتوی نور

a bolt of lightning
پرتوی نور آذرخش
[قید]

bolt

/boʊlt/
غیرقابل مقایسه

6 صاف سیخ

to sit/stand bolt upright
صاف ایستادن/نشستن
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان