[اسم]

brain

/breɪn/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 مغز

معادل ها در دیکشنری فارسی: دماغ ذهن مغزی مغز مخ کله
مترادف و متضاد cerebrum
  • 1.He studies the brain and nervous system.
    1. او به مطالعه مغز و سیستم عصبی می‌پردازد.
  • 2.The brain needs oxygen, which it gets from the blood circulating through it.
    2. مغز به اکسیژن نیاز دارد که از طریق گردش خون به دست می‌آورد.
the right/left hemisphere of the brain
نیمکره راست/چپ مغز
  • Emotional responses are a function of the right hemisphere of the brain.
    واکنش‌های احساسی مربوط به عملکرد نیمکره راست مغز هستند.
brain tissue/cell
بافت/سلول مغز
brain tumor/damage
تومور/آسیب مغزی

2 هوش نبوغ، عقل

معادل ها در دیکشنری فارسی: هوش
مترادف و متضاد intelligence mind
to have brains
باهوش بودن
  • You should have more brains than to smoke.
    شما باید باهوش‌تر از اینها باشید که سیگار بکشید.
to use one's brain
از هوش [عقل] خود استفاده کردن
  • It’s easy if you just use your brain.
    اگر از هوشت استفاده کنی، آسان است.
to be the brains behind something
هوش و نبوغ [مغز متفکر] پشت چیزی بودن
  • She's the brains behind our software development.
    او هوش و نبوغ پشت توسعه نرم‌افزار ماست.
[عبارات مرتبط]
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان