Toggle drawer
menu
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
عربی به فارسی
اسپانیایی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
1 . مغز
2 . هوش
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
[اسم]
brain
/breɪn/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری
1
مغز
معادل ها در دیکشنری فارسی:
دماغ
ذهن
مغزی
مغز
مخ
کله
مترادف و متضاد
cerebrum
1.He studies the brain and nervous system.
1. او به مطالعه مغز و سیستم عصبی میپردازد.
2.The brain needs oxygen, which it gets from the blood circulating through it.
2. مغز به اکسیژن نیاز دارد که از طریق گردش خون به دست میآورد.
the right/left hemisphere of the brain
نیمکره راست/چپ مغز
Emotional responses are a function of the right hemisphere of the brain.
واکنشهای احساسی مربوط به عملکرد نیمکره راست مغز هستند.
brain tissue/cell
بافت/سلول مغز
brain tumor/damage
تومور/آسیب مغزی
2
هوش
نبوغ، عقل
معادل ها در دیکشنری فارسی:
هوش
مترادف و متضاد
intelligence
mind
to have brains
باهوش بودن
You should have more brains than to smoke.
شما باید باهوشتر از اینها باشید که سیگار بکشید.
to use one's brain
از هوش [عقل] خود استفاده کردن
It’s easy if you just use your brain.
اگر از هوشت استفاده کنی، آسان است.
to be the brains behind something
هوش و نبوغ [مغز متفکر] پشت چیزی بودن
She's the brains behind our software development.
او هوش و نبوغ پشت توسعه نرمافزار ماست.
[عبارات مرتبط]
brains
1. هوش
brainy
2. باهوش
to brainwash
3. شستشوی مغزی دادن
brainless
4. خنگ
brainwave
5. موج مغزی
to brainstorm
6. فکر روی هم گذاشتن
تصاویر
کلمات نزدیک در دیکشنری تصویری
braid
brahmin
brahman
brahma
brag
brain drain
brainiac
brainless
brainsick
brainy
کلمات نزدیک
braille
braiding
braid
brahmin
brahman
brain drain
brain scan
brain-dead
brainbox
brainchild
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان