[اسم]

center

/ˈsen.t̬ər/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 مرکز وسط

معادل ها در دیکشنری فارسی: وسطی میان مرکز قلب کانون
مترادف و متضاد core heart middle edge
  • 1.They are building a huge new shopping center just outside the town.
    1. آن‌ها دارند درست خارج از شهر یک مرکز خرید جدید بزرگ می‌سازند.
in the center of something
در مرکز چیزی
  • 1. She stood in the center of the stage.
    1. او در وسط صحنه ایستاد.
  • 2. There was a large table in the center of the room.
    2. میز بزرگی در مرکز اتاق قرار داشت.
center for something
مرکز چیزی
  • a center for the arts
    مرکزی برای هنر

2 بازیکن وسط (بسکتبال و ...)

  • 1.He is a center for the Knicks.
    1. او بازیکن وسط تیم "نیکس" است.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان