[فعل]

to come across

/kʌm əˈkrɔs/
فعل گذرا و ناگذر
[گذشته: came across] [گذشته: came across] [گذشته کامل: come across]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 اتفاقی ملاقات کردن اتفاقی پیدا کردن، اتفاقی مواجه شدن

معادل ها در دیکشنری فارسی: برخورد کردن برخوردن
مترادف و متضاد meet or find by chance
to come across somebody/something
کسی/چیزی را اتفاقی پیدا کردن [دیدن]
  • He came across some of his old love letters in his wife's drawer.
    او برخی از نامه‌های عاشقانه قدیمی‌اش را اتفاقی در کشوی همسرش پیدا کرد.
to come across with something
اتفاقی چیزی پیدا کردن
  • I hoped she'd come across with some more information.
    امیدوارم او (اتفاقی) اطلاعات بیشتری پیدا کند.

2 به نظر رسیدن

to come across as something
به گونه‌ای به نظر رسیدن
  • He came across as shy.
    او به نظر آدم خجالتی می‌رسید [به نظر می‌رسید آدمی خجالتی است].

3 واضح بودن (منظور/حرف) قابل فهم بودن

  • 1.He spoke for a long time but his meaning didn't really come across.
    1. او مدت زیادی صحبت کرد، ولی منظورش واضح نبود.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان