[فعل]

to confront

/kənˈfrʌnt/
فعل گذرا
[گذشته: confronted] [گذشته: confronted] [گذشته کامل: confronted]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 مواجه شدن مقابله کردن، رو به رو شدن

معادل ها در دیکشنری فارسی: روبرو شدن مواجه شدن مقابله کردن
  • 1.As she left the court, she was confronted by angry crowds who tried to block her way.
    1. او همین که دادگاه را ترک کرد با جمعیت عصبانی مواجه شد [رو به رو] که می‌خواستند مانع از رفتن او شوند.
  • 2.She decided to confront the burglars.
    2. او تصمیم گرفت تا با دزدها مقابله کند [رو در رو شود].
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان