[فعل]

to deprive

/dɪˈpraɪv/
فعل گذرا
[گذشته: deprived] [گذشته: deprived] [گذشته کامل: deprived]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 محروم کردن بی‌بهره کردن

معادل ها در دیکشنری فارسی: سلب کردن محروم کردن
مترادف و متضاد dispossess rob of strip
  • 1.Living in a rural area, Betsy was deprived of concerts and plays.
    1. "بتسی" که در منطقه روستایی زندگی می‌کرد از کنسرت و تئاتر رفتن بی‌بهره بود.
  • 2.The poor man was deprived of a variety of things that money could buy.
    2. مرد فقیر از مجموعه‌ای متنوع از چیزهایی که می‌شد با پول خرید محروم بود.
  • 3.We were deprived of a good harvest because of the lack of rain.
    3. ما به خاطر کمبود بارش باران از برداشتی خوب محروم شدیم.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان