Toggle drawer
menu
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
عربی به فارسی
اسپانیایی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
1 . رد کردن
2 . اخراج کردن
3 . مرخص کردن
4 . از سر بیرون کردن
5 . تمام کردن نوبت توپزنی یک بازیکن یا تیم (کریکت)
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
[فعل]
to dismiss
/dɪˈsmɪs/
فعل گذرا
[گذشته: dismissed]
[گذشته: dismissed]
[گذشته کامل: dismissed]
مشاهده در دیکشنری تصویری
صرف فعل
1
رد کردن
تکذیب کردن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
رد کردن
مترادف و متضاد
reject
to dismiss something
چیزی را رد/تکذیب کردن
1. Both actors dismissed any idea of a romantic relationship between them.
1. هر دو هنرپیشه هر نوع ایده رابطه عاشقانه بین خودشان را تکذیب کردند.
2. Those scientists dismissed his hypothesis.
2. آن دانشمندان فرضیه او را رد کردند.
2
اخراج کردن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
اخراج کردن
برکنار کردن
بیرون کردن
عزل کردن
مترادف و متضاد
fire
sack
to dismiss somebody (from something)
کسی را (از جایی) اخراج کردن
1. Bryant was dismissed from his post.
1. "برایانت" از پست شغلیاش اخراج شد.
2. The company dismissed me after less than a year.
2. (آن) شرکت پس از کمتر از یکسال مرا اخراج کرد.
to dismiss somebody for something
کسی را به خاطر چیزی اخراج کردن
Employees can be dismissed for sending obscene emails.
کارکنان میتوانند به خاطر ارسال ایمیلهای قبیح اخراج شوند.
3
مرخص کردن
اجازه رفتن دادن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
مرخص کردن
مرخص کردن
formal
to dismiss somebody
به کسی اجازه رفتن دادن
1. The class was dismissed early today.
1. امروز به (دانشآموزان) کلاس زود اجازه رفتن داده شد.
2. The lesson finished and the teacher dismissed the class.
2. درس تمام شد و معلم کلاس را مرخص کرد.
4
از سر بیرون کردن
to dismiss something
چیزی را از سر بیرون کردن
1. Dismissing her fears, she climbed higher.
1. با بیرون کردن ترس از سرش، او به ارتفاع بالاتری صعود کرد.
2. He dismissed all thoughts of her.
2. او تمام افکار (راجع به) او را از سرش بیرون کرد.
5
تمام کردن نوبت توپزنی یک بازیکن یا تیم (کریکت)
[عبارات مرتبط]
dismissal
1. اخراج (از کار)
dismissive
2. تحقیرآمیز
تصاویر
کلمات نزدیک
dismember
dismayed
dismay
dismast
dismantle
dismissal
dismissed
dismissive
dismount
disney
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان