Toggle drawer
menu
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
عربی به فارسی
اسپانیایی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
1 . پیاده کردن (ماشین آلات)
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
[فعل]
to dismantle
/dɪsˈmæntl/
فعل گذرا
[گذشته: dismantled]
[گذشته: dismantled]
[گذشته کامل: dismantled]
مشاهده در دیکشنری تصویری
صرف فعل
1
پیاده کردن (ماشین آلات)
از هم باز کردن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
پیاده کردن
از هم گسیختن
مترادف و متضاد
take apart
1.I had to dismantle the engine in order to repair it.
1. من مجبور شدم برای تعمیر کردنش (اجزای) موتور را از هم باز کنم.
تصاویر
کلمات نزدیک در دیکشنری تصویری
dismal
disliked
dislike
diskette
disk jockey
dismay
dismiss
disorganized
disorient
disorientation
کلمات نزدیک
dismally
dismal
disloyalty
disloyal
dislodge
dismast
dismay
dismayed
dismember
dismiss
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان